سرطان در وجودش رخنه كرده بود و شمع زندگیش را به دیار خاموشی می كشاند. به جایی كه حتی بانگ جرسی هم بگوش نمی رسید و نغمه پرنده ای فضایش را پر نمی ساخت. در دیاری كه جغد شوم نیستی بر بامش آشیانه داشت و بس… صادق برای بهبودیش بسیار تلاش كرد به هر پزشكی مراجعه نمود. پنجاه و پنج سال از زندگی او یكباره انگار به آتش كشیده می شد. گواه بیماریش نسخه ها و آزمایشاتی بود كه در هر جا و هر كجا كوله بارش بودند. كوله باری سبك اما ملال آور، چرا كه تمام رنج و دردش را همچون آینه ای به معرض دید می گذاشت. همه چیز آشكار بود. آخر دیگر چیز پشت پرده ای نبود كه مخفی مانده باشد. صادق بیماری سخت و لا علاجی گرفته بود و هر روز و هر لحظه با این غول دهشتناك دست و پنجه نرم می كرد. دیگر مجالی برای حال پرسیدن ازكسی نمانده بود. چرا كه می بایست حال او را جویا می شدند. دیروز نه امروز، امروز نه فردا و یا پس از چند روز دیگر او رفتنی بود چرا كه به علت خونریزی زیاد در ناحیه مثانه امانش بریده شده بود و جانش به لب رسیده بود. شاید دیگر راهی برای بازگشت نداشت، با هر نفسی كه می كشید سایه مرگ را همچون خفاشی خون آشام بر بالای سر خود حس می كرد. وقتی پسر بزرگش پرویز به او نگاه می كرد قطره قطره در خود آب می شد. در درون قلبش آرزو داشت كاش یكبار دیگر پدرم سلامتی اش را باز می یافت و كاش نگاه پدرانه اش بدور از غمها و رنجهای كوبنده در نگاهم موج می زد و درس زندگی را پدرانه درگوشم زمزمه می نمود. كاش بساط چای همچون گذشته های نه چندان دور برقرار می گردید و كانون خانواده از خنده پدر پر می شد… اما افسوس، افسوس كه انگار دیر شده بود. چشمان پسر را نمی از اشك احاطه می كرد. اما در مقابل چشمان كنجكاو پدر جرأت ایستادن نداشت. چرا كه غم او را بیشتر و بیشتر می ساخت و توانش را هر چه سریعتر می گرفت. همسر صادق بارها و بارها در خلوت اشك می ریخت و عاجزانه آرزوی سلامتی شوهرش را از خداوند سبحان و امام غریبان علیه السلام می طلبید. گاه، خانه كه روزی مركز شور و حال و خنده و بازی بچه ها بود در سكوت فرو می رفت كه بی اختیار انسان را به یاد قبرستانهای كهنه و متروك می انداخت. با اینحال صادق یك لحظه از خدایش جدا نبود. در نماز صبح، ظهر و شام او را صدا می زد و به كمك می طلبید. و چه سخت و طاقت فرساست این همه رنج را تحمل كردن و هشداری است برای آنانكه در غرقاب صدها فریب و نیرنگ خود را باخته اند، چرا كه هر لحظه مرض و بیماری ممكن است همانند صاعقه ای فرود آید و هست و نیست خانواده اش را به باد فنا دهد. اگر چه صادق تجربه ای الهی را پشت سر می گذاشت شاید خود او هم این را نمی دانست. روزها و شبهای سخت و كشنده به سختی می گذشت انگار قانون روزهای دشوار و سخت این چنین است كه كند وكندتر طی شوند. اما نه این بیماریست كه ثانیه ها و لحظه ها را طولانی تر جلوه می دهد. همانگونه كه روزهای خوش در نظر هر كس زودگذر است و مثل برق و باد طی می شوند بالاخره صادق توان این همه رنج را ندارد و تصمیم می گیرد با سفری به مشهد، شهر نور و شهادت، شهر همیشه بیدار و شهر همیشه جاودان غم را با امام غریبان، كه از اقصی نقاط جهان برای زیارت او می آیند، در میان بگذارد. تصمیم او عملی می شود. صادق همراه پسر بزرگش پرویز راهی دیار امام هشتم علیه السلام می شود. در حالیكه از درون اتوبوس و از دورگنبد بارگاه امام را می بیند بی اختیار بغضش می تركد و اشكش سرازیر می شود. اشكهای گرمی كه حاكی از دل پر درد یك پدر نسبتا سالخورده است. پدری كه فراز و نشیب روزگاری را چشیده است و نمی خواهد در لحظاتی كه می تواند با زندگی در كنار خانواده بهترین خاطرات را داشته باشد، از آن بی بهره باشد. پسر زیر چشمی نگاهی به پدر می افكند سرنشینان اتوبوس با دیدن حرم مطهر وگنبد بارگاه منور صلواتهای مكرر و جانانه سر می دهند. همه چیز عطر آگین شده و معنویتی پر بار فضای اتوبوس و قلب مسافران را پر ساخته است. بویژه قلب صادق كه دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود. مگر رهگذاركوی دوست و حامی غریبان و دردمندان. نزدیكهای ظهر اتوبوس به مشهد وارد شد و در ترمینال مستقر گردید. مسافران یكی پس از دیگری از اتوبوس پیاده شده هر كس كوله باری بر دوش وكیفی در دست راهی را در پیش گرفت تا خود را زودتر به امام علیه السلام برساند. غریو شادی و همهمه در همه جا پیچیده شده بود. انگار زمستان غم و اندوه، رنگ و جلوه بهاری به خود می گرفت و شب تاریك سختیها به روزی درخشان مبدل می شد. این بار سراب نبود، خواب و خیال و یا رویایی غیر واقع به نظر نمی رسید. صادق و پسرش امام را از راهی نه چندان دور لمس می كردند و قلبشان را به گرو می گذاشتند. آنها دیگر محبوب خود را یافته بودند. آن امام مقدسی كه می تواند از فرسنگها راه دور قلبها را بخود جلب كند و عنان و اختیار را از عاشقان معنویتی خالص، برگیرد. آیا مگر می شود همه چیز را درون كلام و یا با قلم بیان كرد. مگر می شود درون مغزها و سینه ها را شكافت و قلب عاشقان راستین را كاوش نمود مگر می شود رابطه ای غیبی و الهی را به تصویركشید… نه و بازهم نه، هرگز… صادق به همراه پسرش در یكی از مسافرخانه های اطراف حرم مطهر اتاقی گرفتند غذایی صرف نمودند و سپس با بدنی عاری از هرگونه ناپاكی و فكری مملو از عشق به امام علیه السلام به حرم مشرف شدند. اشك ریختند، زار زارگریستند، سرشان در میان خیل شیفتگان حرم مطهر كه پروانه وار به گرد شمع یا بهتر بگویم خورشید پر فروغ ولایت و امامت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام می گردیدند به ضریح مقدس بارها و بارها تكیه دادند و طلب شفا نمو دند. اشك گرم پدر دردمند و پسرش در قسممتهائی از ضریح
گویی نقش می بست و چون شب چراغ در تلألو و پرتو چلچراخ های نورانی می درخشید. بوی مشك وعنبر وگلاب، همهمه جمعیت وهمه و همه حاكی از عشق بود، عشقی راستین و الهی… صادق شب هنگام در پشت پنجره فولادی به پشت نشست و پسرش نیز دركنار او با حالتی غمگین در خود فرو رفته بود. دردمندان دیگری نیز آمده بودند و هر یك طلب حاجتی از آقا امام رضا علیه السلام را داشتند. چند روز به همین منوال گذشت و صادق در پشت پنجره فولادی به پشت می نشست تا اینكه بارقه ی امید درخشیدن گرفت. هیچكس ندانست چطور، چگونه، اما دیگر اثری از بیماری در وجودش مشاهده نمی شد پدر و پسر خوشحال از این جریان الهی به شهر و دیار خود بازگشتند. آری بار دیگر پرده از یك راز شگفت كه عقل انسان از درك آن عاجز إست برداشته می شود.
داستانهایی از کرامات امام رضا نوشته علی یزدی
آخرین نظرات